نفحات إسلامية
2018-10-14
2085 بازدید
داشت شاه تشنه کامان دختری |
|
دختری خورشید رخ فرّخ فری |
اختری فرخنده کی فردوس فال |
|
کش به دامان پروریدی ماه و سال |
و آن رقیه نامش ناکامی صغیر |
|
کآمدی از لب هنوزش بوی شیر |
با وجود کودکی آن مستمند |
|
بازویش در بند و گردن در کمند |
در صبی گیسویش از غم شد سفید |
|
شام عیدش صبح عاشورا دمید |
دستبردش زد خزانها بر بهار |
|
سوختی پیش از شکفتن برگ و بار |
هر قدم جای تسلّی سیلی اش |
|
از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش |
از زمین نینوا تا باب شام |
|
باب جستی زان اسیران گام گام |
هر نفس نام از پدر بردی به وای |
|
وز هوایش گریه کردی های های |
عمه اش گفتی جواب ای دل فروز |
|
کز سفر باز آیدت باب این دو روز |
گفت ای یاران چرا ناید به سر |
|
این سفر را چیست تأخیر این قدر |
خود مسافر را مگر برگشت نیست؟ |
|
علت تعویق چندین بهر چیست؟ |
می نخواهم در دو گیتی جز پدر |
|
نیست از دورم تمنایی دگر |
رشته مهرش مرا باید بنای |
|
عقده ای نگشاید از گوی طلای |
عقد گوهر گو نیارد کس مرا |
|
طوق اتباعش به گردن بس مرا |
هست در گوشم چو حلقه انقیاد |
|
حاش لله گوشوارم گو مباد |
باید این زنجیر بازوبند من؟ |
|
زیب گردن مر مرا زیبد رسن؟ |
بند بر پا خوشترین خلخال ماست |
|
قید تقوی قاید آمال ماست |
لخت دل نانم، سرشک دیده آب |
|
آب و نانم چیست گو باز آی و باب |
هر قدم می رفت و اختر می فشاند |
|
تا رکاب از بار و خیل از کار ماند |
چون به شهر شام بار افتادشان |
|
خصم در ویرانه منزل دادشان |
در خرابه شام آن خونین جگر |
|
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر |
آه آتشبارش از گردون گذشت |
|
و اشک طوفان زایش از دریا و دشت |
خستگیها از روانش تاب برد |
|
چشم را در عین زاری خواب برد |
باب ماجد جلوه گر در خواب دید |
|
دید نقش خود ولی بر آب دید |
با دلی خونین لبی خندان و شاد |
|
با روانی بسته با رویی گشاد |
در طرب زان ره که دست از روزگار |
|
در کرب زان در که اهلش خوار زار |
از عنایات خدایی با سرور |
|
وز مقاسات جدایی بی حضور |
شادیش بر فضلهای لایزال |
|
اندهش بر حسرت فرزند و آل |
نیمه دل ز اهل بیتش در تعب |
|
نیم دیگر ز امتانش در طرب |
رخ به تعظیم پدر بر خاک سود |
|
وز تشرف موزه بر افلاک سود |
سود چون بر خاک اقدامش جبین |
|
بوسه چندین زد بر آستین |
برق سان بگرفت طرف دامنش |
|
وز فغان زد آتش اندر خرمنش |
گفت از روی تشکّی با ادب |
|
ای عجب ثمّ العجب ثمّ العجب |
این تویی باب وفا آیین من |
|
کآمدستی بر سر بالین من |
تن به جانم از جداییهایی تو |
|
حیرتم بر بی وفاییهای تو |
باورم نآید ز بخت خویشتن |
|
کاین من هستم با تو در یک انجمن |
این تغافلهای پی در پی چه بود؟ |
|
کز شما درباره من رخ نمود |
از شما نامهربانی نادر است |
|
ترک احسان از توام کی باور است؟ |
ای پدر چون شد که در این ماجرا |
|
هجرت اندر کربلا جستی ز ما |
پرسش ما را چرا دیر آمدی؟ |
|
خود بدین زودی ز ما سیر آمدی؟ |
گر رقیه لایق الطاف نیست |
|
جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست؟ |
از زن و فرزند مهجوری چرا؟ |
|
بی گناه از بی کسان دوری چرا؟ |
زان سوی پل در جهاندی بارگی |
|
چشم پوشیدی ز ما یکبارگی |
ای پدر یک دم به عرضم گوش دار |
|
تا چه پیش آورد ما را روزگار |
ظهر عاشورا که اندر کربلا |
|
طلعتت مخفی شد از انظار ما |
شامی و کوفی چو طوفان سپه |
|
جمله آوردند سوی خیمگه |
دوزخی از خشم و کین افروختند |
|
چون دل ما خیمه ها را سوختند |
بس سراری تا جواری سر به سر |
|
شد اسیر آن گروهِ دد سِیَر |
بعد سلب سلوت و تاراج مال |
|
جمله را بستند بر بازو حبال |
خسته جان خونین جگر خاطر نژند |
|
پور در زنجیر و دختر در کمند |
آنکه نتوانستی اش در پای خار |
|
دید اینک بین به زنجیرش فگار |
آنکه را دست تو عقد نای بود |
|
حلق بین فرسود از قید حسود |
آنکه پروردی چو دل در دامنش |
|
پیرهن بیگانه بربود از تنش |
خواب بد دیدی که امشب بی خبر |
|
بر یتیمان بلا کردی گذر |
صحبت جد و پدر بگذاشتی |
|
بر یتیمانت نظر بگماشتی |
ترک مام و جدّه گفتی در جهان |
|
روی آوردی بدین آوارگان |
دامنت غلمان چسان از دست داد |
|
خازنت بر هجر چون گردن نهاد |
خود ملاقات بزرگان در بهشت |
|
در پی ما چون دلت از دست هشت |
با عموم نعمت دارالصفا |
|
ای عجب یادآوری کردی ز ما |
زلف حورا هر که را باشد کمند |
|
نیست نسبت با غل و زنجیر و بند |
بر به هر وجهم فدایت جان و تن |
|
خاک پایت توتیای چشم من |
چون میان دشمنانم بی پناه |
|
رفتی و بگذاشتی این چندگاه |
گاه و بیگه چون در این ربع و دمن |
|
روز یا شب بین این سهل و حزن |
کردمی زاری به حال زار خویش |
|
بودمی آسیمه سر در کار خویش |
جای دلجویی به سیلیهای سخت |
|
خستیم هر لحظه خصم تیره بخت |
ضجر هر ساعت به زجری دیگرم |
|
زخم کردی دل شکستی خاطرم |
پایم از رفتار چون سنگین شدی |
|
شمر دون تازانه ام بر سر زدی |
شامگاهان تا سحر در ولوله |
|
بود هر روزم درای قافله |
خسته از رفتن چون می آمد تنم |
|
کعب نی بر کتف می زد دشمنم |
جای چتر دیبه ام در آفتاب |
|
تا مگر کمتر بسوزم ز التهاب |
هر دم از دست عنودی شوم پی |
|
سایه گستردی به قرقم تیغ و نی |
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان |
|
لخت دل نان بود و آب اشک روان |
جز دلم کس فکر غم خواری نکرد |
|
غیر قیدم کس نگهداری نکرد |
ناله همدم همنشین زنجیر و بند |
|
آفتابم سایه بر سر می فکند |
هر کجا این کاروان محمل گشود |
|
منزل و مأوای ما ویرانه بود |
خود نبودی تا ببینی این سفر |
|
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر |
بی گزاف از فرط سختی دیر و زود |
|
وز فراقم هر نفس قرن بود |
بر شما چون هست حالاتم عیان |
|
بستن اولی ز مقالاتم زبان |
ای پدر آن دم که زی میدان شدی |
|
برنگشتی وز نظر پنهان شدی |
عمه ام گفتی مسافر شد حسین |
|
خودسفر رانیست درخور شور و شین
|
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
|
|
دل زتن بگسست وتن ازجان گذشت |
هر چه ز احوال شما پرسیدمی |
|
جز نوید رجعتت نشیندمی |
می شنیدم گاهی از گوشه کنار |
|
که حسینی کشته شد در کاراز |
باورم می نامد اما یک به یک |
|
زین خبر اعضا سراپا داشت شک |
شکر لله کآن سخنها شد دروغ |
|
حرف دشمن بود دودی بی فروغ |
و اینک از فرّ جمال روشنم |
|
مهروش سر برزدی از روزنم |
ناامیدی عاقبت امید زاد |
|
شاخ حسرت خاطر دلخواه داد |
کامشب از اقبال بخت مقبلم |
|
گشت رخسارت سراج محفلم |
خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت |
|
یا جواب از باب خود هر چه شنفت |
دل تهی ناکرده از تیمار و درد |
|
بخت خواب آلوده اش بیدار کرد |
برجهید از جای و هر سو بنگرید |
|
یک مثالی از پدر با خویش دید |
گفت واویلا دگر بابم چه شد |
|
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد |
ای دریغا ای دریغا ای دریغ |
|
کآفتابم رفت دیگر زیر میغ |
محو و مات از هر طرف کردی نگاه |
|
هی زدی بر فرق گفتی وا اباه |
آتشی بر رستش از دل شعله بار |
|
سوخت مغز و پوستش اسپندوار |
هی گرستی زار و هی بستی نظر |
|
هی کشیدی آه و هی گفتی پدر |
گوش افلاک از خروشش کر فتاد |
|
تخته خاک از سرشکش تر فتاد |
آتشی از تابش دل برفروخت |
|
کآن غریبان را به داغی تازه سوخت |
دید چون این حالت از طفل خرد |
|
زینب از خواب وی اندک بوی برد |
ناصبوری طاقت از دستش ربود |
|
مویه گر رخ کند و گیسو برگشود |
زار و نالان اهل بیت از هر کنار |
|
شعله سان پیرامنش اخگر شمار |
شام را صبح نشور آن نیم شب |
|
اجتماع صبح و شام آمد عجب |
شیون از در شورش از دیوار خاست |
|
شام گفتی صبح محشر کرده راست
|
شام را صبح قیامت شد قیام |
|
باهم آمد ای شگفت این صبح و شام |
گبر کافر کین یزید کفر کیش |
|
فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش |
در خمار خمر آن دوزخ درون |
|
از کسالت تا دمی آید برون |
سر به دامان ندیم اندر نهاد |
|
خفت پاسی تن به خواب مرگ داد
|
خواب سنگین است آری مرده را |
|
خاصه آن مردود شیطان برده را |
ماند سر بر زانوی طاهر بلی |
|
دامن طاهر بلند آمد ولی |
و آن سر آموده از خون خاکسود |
|
در کنار تخت آن دل سخت بود |
از کرامتهای شاه کربلا |
|
شد بلند از طشت زرّین در هوا |
ایستادش رو به رو بالای سر |
|
گفت ای بد عهد از حق بی خبر |
از چه فرموش آمدت ای با نهی |
|
نکته اولادنا اکبادنا |
من چه کردم با تو باری ای لئیم |
|
که نمودی طفلکانم را یتیم |
چیست خود جرم من ای مشرک نهاد |
|
کز جفا خاک مرا دادی به باد |
در عمل بندیش هان غافل مپای |
|
اندکی بیدار شو باهوش آی |
آنچه کردی بیش و کم از خبث طیب |
|
جمع گردد بر تو بی شک عنقریب |
هرچه کاری بدروی روز جزا |
|
تخم را آری برویاند خدا |
تلخ خواهی کام خود حنظل بکار |
|
جویی از شیرین بیا خرما بیار |
گفت این غوغا و شورش بهر چیست؟
|
|
داعی این داستان در شهر کیست؟ |
گفت طاهر این سوال از ما چرا؟ |
|
با تو باید گفتگو زین ماجرا |
خود تو این بیداد برپا کرده ای
|
|
هر که را با تست رسوا کرده ای
|
نیک بنگر کآتشی افروختی |
|
خرمن اسلامیان را سوختی |
ظلم خود کی بوده بر کافر روا |
|
وانگهی بر آل پیغمبر روا |
باز آگه نآمد آن خوک عنود |
|
رست و خواهد بود بر حالی که بود |
بندگی در مغز آن کافر رود؟ |
|
میخ در آهن چون به سنگ اندر سود؟ |
لحظه ای با خود براندیشید و خواند |
|
کس پی تحقیق زی ویرانه راند
|
رفت و باز آمد که طفلی از حسین |
|
دارد امشب بهر باب این شور و شین |
کوه و صحرا از دمش بریان همه
|
|
دشت و دریا بر دلش گریان همه |
این جفا را حق اگر کیفر کند |
|
هر دمت صد بار خاکستر کند |
دست تا نفتاده ناچارت ز کار |
|
تا زدستت کاری آید زینهار |
سنگها بر سینه می زن زین غرور |
|
پیش از آنکه سنگ چینندت به گور |
بر سر افشان خاکها ز آن شور شر |
|
پیش از آنکه خاک ریزندت به سر |
مامضی را کن تلافی پاره ای |
|
بهر این طفلک بفرما چاره ای |
هان بیندیش از مکافات ای یزید |
|
شام ماتم زایدت زین صبح عید |
این نصایح چون به گوشش باد بود |
|
از کجا بئس المصیرش یاد بود |
صفائی جندقی، دیوان اشعار، صفحه 480 - 471 |